روي زمين و خون دلم نم گرفته است

شاعر : خواجوي کرماني

پشت فلک ز بار غمم خم گرفته استروي زمين و خون دلم نم گرفته است
پيوسته دامن من پرغم گرفته استاشکم چه ديده است که مانند خونيان
بگرفت و غافلست که ارقم گرفته استمسکين دلم که حلقه‌ي آن زلف تابدار
گوئي که بوي عيسي مريم گرفته استانفاس روح مي‌دمد از باد صبحدم
خورشيد بين که ماه محرم گرفته استچون جام مي‌گرفت نگارم زمانه گفت
خرم کسي که دامن همدم گرفته استهمدم بجز صراحي و جام شراب نيست
روشن بدان که مملکت جم گرفته استهر کو ز دست يار گرفتست جام مي
آري غريب نيست مگر کم گرفته استملک دلم گرفت و بجورش خراب کرد
جز دامن اميد که محکم گرفته استخواجو ز پا درآمد و هيچش بدست نيست
تيغ زبان کشيده و عالم گرفته استاز وي متاب روي که مانند آفتاب